“صدای قلمم می آید”

صدای قلمم می آید بگمانم کلامی دارد با من رو سیه وخسته جبین با خطی آسمانی،می نویسد بر صفحه عشق؛برجرگه عشاق، نامه از یک شهید؛ بگمانم وصیتنامه ایست یا که درد نامه یا غم نامه ایست. خاطرم سرخ شد از گفتار قلم چشم هایم اشک را می زد هر لحظه رقم دیدم بر صفحه ،قطره […]

صدای قلمم می آید

بگمانم کلامی دارد با من رو سیه وخسته جبین

با خطی آسمانی،می نویسد بر صفحه عشق؛برجرگه عشاق،

نامه از یک شهید؛

بگمانم وصیتنامه ایست یا که درد نامه یا غم نامه ایست.

خاطرم سرخ شد از گفتار قلم

چشم هایم اشک را می زد هر لحظه رقم

دیدم بر صفحه ،قطره خون می کشد

قطره را با آه با حسرت

باکلام درد؛باسوز اشک؛

بادشتی ازغربت غم می نگارد می سراید

در گوشه صفحه فریاد دیدم،اشک دیدم،آه دیدم

…..بگمانم طفلیست که با حنجره کودکیش می گفت؛بابا،بابا،بابا

من آنجا؛

دست دیدم ،عاطفه دیدم،زخم دیدم،اشک دیدم

من دیدم اشک را؛

که نوازش می کرد گونه معصومانه فرزند شهید

دیدم که چشم او؛

پی دست نوازشگرباباس

وخیره شده چشمش بر قاب عکسی پر از عاطفه واحساس

ودلش در آینده نامعلوم

در آنجا که او را به چه نامی می خوانند……..

ناگه؛لرزه برتنم افتاد،برگونه ام اشک جاری شد..

ناخودآگاه؛نگاهم به سرای دگر صفحه دوید

دیدم آنجا،

فریاد قلمم سوز دگری داشت

اشک بصری،ناله وفریاد دگری داشت

دیدم،شنیدم؛

صدای مادری را،پی فرزندش در میان خاکریز خاطرات می گشت،

من به دو چشم خویش تن دیدم،

تا که فرزندش را شهید خواندن –

او خندید"آرام با حس مادریش می گفت:" فتقبل منا هذا القلیل"

ناگه بر قلمم اشک جاری شد چون رود،

سرخ می کشید،سرخ می نوشت ،سرخ می سرود

به گمانم برقلب قلمم خون جاری شد.

تا به من درس ایثار دهد-درس شهادت؛

«درس با رفتن، ماندن»

شاعر:ایمان محمدی نرگسی

۲۵/رجب/۱۴۳۳