خاطره روز سوم مشهد پارسالم

خاطره از مشهد مقدس

می گفت اگه به بدنم نگاه کنید جای زخم بستر و تراش دنده هام و جای سوزنی که برای مغز استخوان توی بدنم فرو کردند هنوز هست من از بچگی لکنت زبان شدید داشتم . عزای من زمانی بود که کسی ازم چیزی بپرسه … حتی اسمم رو … با هر بدختی بود رفتم سر […]

می گفت اگه به بدنم نگاه کنید جای زخم بستر و تراش دنده هام و جای سوزنی که برای مغز استخوان توی بدنم فرو کردند هنوز هست
من از بچگی لکنت زبان شدید داشتم . عزای من زمانی بود که کسی ازم چیزی بپرسه … حتی اسمم رو …
با هر بدختی بود رفتم سر کار . چندجا رفتم بعد چندوقت اخراجم کردند . تا آخر منو انداختند توی بایگانی بانک کشاورزی .
یک روز که مسواک می زدم ، از لثه هام خون اومد و خونش بند نمی اومد .رفتم دکتر . بعد از کلی معاینهو آزمایش و …. . گفت : آقا شما سرطان خون دارید
یه آدمی که ورزشکار بوده و شاعر
شیمی درمانی کردم … از صورت دیگه فقط چشمای بی رمقم معلوم بود
بردنم آمریکا …  مدتها زیر نظر یه پرفسور بودم
رو کرد به بستگانم و گفت : من آخرین تجویزم این آمپوله . بعد از تزریق نهایتاً شش ماه زندست . ما هم اون آمپولو زدیم و اومدیم ایران .
دیگه می دونستم که تاریخ مرگم کیه!!
از زخم بستری که گرفتم حتی عزیزام هم دیگه از بوی تأفن پیشم نمی موندن . همه ازم فراری بودن
مادرم خیلی مومن بودن . خیلی با اعتقاد بود . مادرم کسی بود که هیچ وقت بچه اش رو بی وضو شیر نداد . همه می دونن مادر من توی عمرش دروغ نگفت
هر روز می اومد و توی اون حالت می گفت پسرم همه دنیارو رفتیم ، بیا یه سر بریم حرم امام رضا علیه السلام .
من قبول نمی کردم . اهل دین نبودم . اعتقاد نداشتم .
مادرم هر روز بازم بیشتر اسرار و گریه می کرد .
با همون زبان لکنت بهش عتاب و پرخاش می کردم توی اون حالم و اون گریه می کرد . و وقتی اطرافیانم حالم رو می دیدند و اسرار مادرم رو اونها هم جرأت کردند و به مادرم عتاب می کردند .
دیگه روزای آخرم بود .
تسلیم حرف مادر شدم .
رفتیم حرم …
منو بستن به ضریح ….
۲۸ روز با اون حال روی ویلچر بودم .
روز ۲۸ دیگه نا امید نا امید شدم و دلم شکست …با هر خواهش و التماسی بود دادم همراهام منو وضو دادند و دو رکعت نماز خوندم . دو رکعت نماز عشق .
پرده رفت کنار …  کنار ضریح بودم … اصلا ضریح خالی شد … من بودم و ضریح … بعد یه آقایی معمولی و ساده اما سرشار از انرژی  تقوا اومد .
با یه لبخند ملیح گفت : چی می خوای؟ …
گفتم با شما کار ندارم … من اومدم از امام رضا شفامو بگیرم .
گفت : اومدی از من شفا بگیری؟ شفات دادیم
نفهمیدم چم شد! نگاه به دور ورم کردم و فهمیدم طبیعی نیست .
گفتم : آقا شفا …
گفت : شفات دادیم … پاشو …
پا شدم و در عین ناباوری راه می رفتم …
آقا داشت می رفت … نمی دونستم چی بگم
یاد حرف مادرم افتادم که بارها بهم گفته بود امام رضا رو به جوادش قسم بده
من تا الان اینکارم نکرده بودم
تنها چیزی که توی اون لحظه از یادم گذشت همین بود … صدا زدم آقا جان جوادت وایسا …
امام رضا ایستاد…
نمی دونستم چه بگم
گفتم آقا اجازه بدید دستتونو ببوسم
امام رضا نگاهی کرد و گفت : برو دست مادرتو ببوس…
دیدم همه دورمو گرفتن … من روی پام ایستاده بودم … مردم ریختند روی سرم و خادما منو پیچیدند و بردند
دیگه نه خبری از لکنت زبان بود . نه از سرطلان . نه از ویلچر و نه ….
من خواهری داشتم هم سن خودم . با مشخصات و هم خونی خودم .
همون موقع که من سرطان گرفتم ، اونم توی آمریکا بود و اونم سرطان گرفت .
من اومدم ایران و اون موند همونجا …
وقتی خبر شفای منو فهمید ، آوردنش ایران …
توی حرم … روی دستای خودم … داشتم براش دعا می خوندم و باش حرف می زدم و اون ۲ ساعت بود که همونجا چشم به گنبد مرده بود … خواهرم مرد … خواهرم روی دستای من با همون مریضی من مرد ….

 

ادامه مطلب در وبلاگ نسل سوم فاطمیون