گفت و گو با مادر شهيد غلامحسين عسل؛

هیچ مسئولی حتی در حد دیداری هم ما را یاد نمی کند

غلامحسين سومين فرزند من بعد از دو دختر بود كه با نذر و نياز در شب تولد حضرت علي (ع) به دنيا آمد، و پدربزرگش اسم غلامحسين را برايش انتخاب كرد و غلامحسين با آمدنش به زندگي ما رنگ و بوي ديگري داد.

به گزارش عروج؛ به نقل از دزمهراب؛ گفتگو با مادر شهید غلامحسین عسل از نیروهای اطلاعاتی شهید سوداگر

از چه بنویسم که در این سال نگفته باشند ، نمیدانم احساس آن ماهی دور از آب که به دریا رسیده باشد را خوب میفهمید!  آنقدر اشتیاق دیدار نشستن پای مکتب عشق را داشتم، که صدای قلبم نماهنگ این دیدار عاشقی با مادر اهل دل شهدا شده بود.

 پلاک ۸ ساعت ۱۸/۳۰  نشان از وعده دیدار من با مادر شهیدی دیگر است، مادری که خمسه بچه هایش را داد، مادری که لحظه لحظه خاطرات شیرین غلامحسینش را با اشکی هایی که امانش نمیداد تعربف میکرد، مادری که از نامهربانی و دل آزاری ها که دلش را پر از خون کرده بود، جز سکوت شرمندگی حرفی برایمان نگذاشته بود.

بسم الله الرحمن الرحیم گفتم پای درس عاشقی حاجی خانم صغرا رشید آذری مادر شهید غلامحسین نشسته ام و برای شما هم خالی از لطف نیست اگر با دل بنگیرد….

حاج خانم مقداری از خودتان قبل و پس از ازدواج برایمان بگویید؟

در خانواده ای متدین و پایبند به آرمان های انقلاب زندگی می کردم، خدا را شاکرم زندگی خوبی در کنار پدر و مادرم داشتم، زندگی که مملو از مهر و محبت بود. ۱۲  ساله بودم که حاج آقا (پدر شهید غلامحسین عسل) به خواستگاری من آمدند،  ماحصل زندگی ساده ما ۱۱ بچه بود، که ۶ دختر و ۵ پسر بودند.

426329387_157000_1492798065809671657

از روزی که غلامحسین به دنیا آمد، اسم غلامحسین را چگونه انتخاب کردید؟

غلامحسین سومین فرزند من بعد از دو دختر بود که با نذر و نیاز در شب تولد حضرت علی (ع) به دنیا آمد، و پدربزرگش اسم غلامحسین را برایش انتخاب کرد و غلامحسین با آمدنش به زندگی ما رنگ و بوی دیگری داد.

از خصوصیات شهید برایمان بیشتر بگویید؟ از علاقه های شهید به فرائض دینی برای جوانان بگویید؟

غلامحسین خیلی راز دار و امانت دار بود و هیچ وقت از پست و سمتی که در منطقه داشت برایمان حرف نمی زد، همین دو سال پیش بود که برای خرید پارچه به بازار پارچه فروشان رفته بودم،  بعد از در دلی با جوانی که مثل غلامحسین خودم بود از نامهربانی که به خانواده های شهدا می شود حرف میزدم، از قضا این جوان همرزم غلامحسین من بود.

و وقتی من را شناخت گفت که  شما مادر غلامحسین عسل هستید، غلامحسین از نیروهای فعال اطلاعاتی شهید سوداگر بود و بسیار بچه ای با اخلاق و با روحیه ای بود و همیشه در سنگر با شوخ طبعی که داشت به بچه ها انرژی می داد؛ در صورتی که از جایگاه خود در جبهه چیزی بهمن نگفته بود.

به قرآن خیلی علاقه داشت و یاد ندارم که  نماز شبش را ترک کند و شبی بدون وضو به رختخواب برود، بعدظهرها که می شد بچه های محله مان را جمع می کرد و به مسجد می برد و برای آنها کلاس قرآن برگزار می کرد. وقتی به  غلامحسین میگفتم بچه ها را کجا می بری، می گفت مادر باید بچه ها رفتن به مسجد را یاد بگیرند، و حضور گسترده ای داشته باشند و نباید  ضد ارزش ها در شخصیتشان خدشه ای وارد کند.

426022434_94609_13612897500080944604

از ماجرای رفتن غلامحسین به جبهه برایمان بگویید؟ چه شد که تصمیم به رفتن گرفتند؟

غلامحسین از نیرو های فعال بسیجی بود، یک روز در حال جارو کردن منزل بودم که آمد پیشم و مدام میگفت مادر شما باید خمس فرزندانت را بپردازی، گفتمش من خمس ندارم از فرزندانم. گفت چرا شما ۵ پسر دارید که خمسشان من هستم؛ و شما من را باید در راه دین و اسلام بدهید؛

خلاصه غلامحسین اصرار پشت اصرار که باید خمس فرزندانت را بدهی، یا من را باید بدهی یا منصور(منصور فرزند کوچک من بود) سماجت و علاقه غلامحسین برای دفاع از ناموس وطنش، هیچ چیزی مانع  رفتنش به جبهه نمیشد.

از شهید بیشتر برایمان بگویید؟

غلامحسین به درس خیلی علاقه داشت و جهاد در راه خدا و درس را با هم پیش می برد، در پادگان کرخه که مشغول دیدن آموزش و مهیا شدن برای عملیات بود درس همزمان می خواند و برای امتحان هایش به دزفول می آمد و بدون معلم امتحان می داد و تا کلاس اول نظری به همین منوال درس خواند.

اوایلی که به جبهه می رفت بهش می گفتم غلامحسین مادر در جبهه چیکار می کنی، اصلا اطلاعاتی نمی داد یک روز که خیلی نگران بودم به پایگاه بسیج مسجد امام جعفرصادق (ع) دزفول رفتم پیگیر احوالات غلامحسین شدم ، حاج رحیم که اونجا مسئولیت داشت را گفتم غلامحسین در جبهه کارش چی است، گفت آر پی چی زن است، با تعجب گفتم غلامحسین من؟! آرپی چی زن؟! حاج رحیم قسم دادم که سمتی دیگر به غلامحسین بدهید، حاج رحیم قبول کردند، ولی  غلامحسین جزء نیروهای  اطلاعاتی بود اصرار قسم من مانع علاقه غلامحسین هم نمی شد.

 از دورانی که شهید به مرخصی می آمد:

خیلی کم می آمد وقتی که هم می آمد هیچ حرفی برایم نمی گفت؛ وقتی میپرسیدم غلامحسین مادر در جبهه چیکار می کنی، میگفت آشغال های جبهه را جمع میکنم. گفتم جبهه که آشغال ندارد تازه هم اگر داشته باشد باد می برد آشغال ها را اما غلامحسین قسم میخورد من آشغال های داخل جبهه را جمع می کنم. بعدهاا همرزم هایش تعریف می کردند که غلامحسین یکی از یگان اطلاعات شهید سوداگر بود، و کارشان این بود، میزنند به دل دشمن و اطلاعات و نقشه از مواضع دشمنن آماده تهیه می کرد و آنگاه بود که متوجه شدم منظورش از آشغال های داخل جبهه چه بود!

از خاطرات شهید برایمان بگویید:

از عملیات کربلای ۴ که موقعیت خاصی داشت و تلفات ما زیاد بود، غلامحسین سالم برگشت و گفت مادر چیکار کردی که من سالم برگشتم؟ گفتمش مادر تمام پیامبران و ائمه اطهار رو قسم دادم به گویش دزفولی (شره کردم) تا تو صحیح و سالم برگردی.

در عملیات فاو بود که رژیم بعث از گاز شیمیایی استفاده کرده بود. غلامحسین در این علمیات شرکت داشت اما نه اسم او در شهدا بود و نه اینکه برگشت به خونه. ۴۰ روز گذشت و هیچ خبری از او نشد. یک روز پای تلویزیون بودم که دیدم مجروحین توی بیمارستان رو داره نشان میده. یک جوانی پشت به دوربین کرده بود اما من پسرم رو خوب میشناختم سریع بلند گفتم این غلامحسین منه روی تخت من از موهاش می شناسمش ، غلامحسین در عملیات فاو از ناحیه کمر و چشم دچار سوختگی شدید شده بود و بعد از مدت ها که از بیمارستان مرخص شد چشمانش نمی دید تا به تدریج دیدش بهتر شد و دوباره بیناییش رو بدست آورد و در عملیات فاو جانباز شده بود.

عملیات کربلای ۵ هم حس و حال عجیبی داشت اومد و گفت مادر عملیات داریم و من عازم هستم . خلاصه روزی که میخواست بری نزدیک ۳ بار باهام خداحافظی کرد مدام پشت سرهم میگفت مادر خداحافظ به گویش دزفولی (دایه خداحافظ) هی می رفت تا دم در دوباره بر می شگت نگاه می کردم،  من هم که انگار بدلم بد افتاده بود مدام پشت سرهم میگفتم خداحافظ عزیزم خداپشت پناهت ( دا خدانگهدارت دست علی به همراهت) سوار بر موتور برادرش شد و خداحافظی از جنس رفتن بود…

از نحوه شهادت غلامحسین برایمان بگویید؟ خبرشهادت غلامحسین و حال آن روزهای شما؟

غلامحسین قد و قامت بلندی داشت همیشه بهش می گفتم در جبهه  کلاهتو سرت بزار. اما اینکار رو نمی کرد با قد و قامتی که داشته  موقع برگشت از عملیات؛ تک تیراندازهای عراقی کمین می کنند؛ غلامحسین و ۳ همرزم دیگرش را مورد هدف گلوله قرار می دهند و گلوله به صورتش  برخورد میکند. غلامحسین که هنوز جان داشته، سریع به بیمارستان اهواز انتقال داده می شوند ولی در بیمارستان تمام می کند.

ما در یک منطقه جنگ‌زده بودیم و زیر چادر زندگی می کردیم. شب قبل از شهادت غلامحسین، خواب دیدم که یک جوانی با لباس سفید، از خواب که بیدار شدم گفتم این غلامحسین من بود و آشوبی در دلم افتاد بود. فردا صبح  شوهر خواهرم اومد و گفت انگار غلامحسین مجروح شده، من گفتمش نه مجروح نشده من دیشب خوابش رو دیدم و پسرم مطمئنم که شهید شده .وقتی بالای سرش رسیدم انگار خوابیده بود، یک خواب آسوده و بدون خیال…

426326222_157584_5566249361518732892

از وصیت نامه شهید برایمان بگویید.

غلامحسین همیشه تاکید داشت که خواهران زینبی باشند و برادران نمازجماعت و اول وقت بخوانند و این رو در وصیت نامه اش آورده بود.

سرانجام غلامحسین یک روز ظهر از مسجد که آمدم خونه گفت مادر ناهار برام بکش میخواهم بروم جبهه، خلاصه ناهار رو  با هم خوردیم و غلامحسین راهی شد.

وقتی دلتتان برای غلامحسین تنگ می شود چه چیزی به شما آرامش می دهد؟

صبر، یاد خدا، و با رفتن برسرمزار غلامحسین حرف زدن با غلامحسین  آرامم می کنند.

آیا مردم و مسئولین تاکنون در حفظ خون شهدا وفادار بودند؟

جوانان ما که رفتند برای دفاع از آرمان های انقلاب و سربلندی اسلام ناب محمدی و رضایت خدا رفتند ، اما از نامهربانی و دل آزاری این روزگار برایتان چی بگم:  از فراموش شدن ما، که هیچ مسئولی حتی در حد دیداری هم ما را یاد نمی کند. چی بگم که دلم پر از درد و پر از خون از مسئولانی که به مشکلات ما نمی رسند.

بعضی از مردم هم که همیشه ما را با این جملات که برای چی رفتند، میخواستند نمی رفتند، دل ما را خون کرده اند. اما من هنوز هم حرف غلامحسینم که می گفت اگر ما نرویم، اگر ما دفاع از سرزمینمان، ناموسمان نکنیم، پس کی باید برود، یادم نمی رود. راضیم به رضای خدا.

کلام آخر مادر شهید:

ان شاءالله همه ی ما ختم بخیر بشود، و  همه ی مردم ایران به خون پاک شهدا وفادار باشند،

مزار شهید غلامحسین عسل در گلزار بهشت علی در کنار دیگر همرزمانش قرار دارد و در سن ۲۲ سالگی در عملیات کربلای ۵ به دیدار معبود شتافت و آسمانی شد…

426314342_161922_3276801771855713670

وَلاَتَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَ َتَا بَلْ أَحْیَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون

و به‌راستی شهدا زنده اند و اگر چنگ بزنیم به این ریسمان محکم یقینا دست خالی باز نخواهیم گشت.

تشکر میکنم از مادر شهید سرافراز شهید غلامحسین عسل

و با کوله باری از معنویت و عطر و بوی شهادت از منزل شهید بیرون می رویم. گویی خود شهید به بدرقه ما آماده است…